رهارها، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

دختر نازنازی

تولد یکتا

١٦/ابان/٩٠ بود یه روز بارونی ,یه روز با طراوت و شاداب.  توی یه همچین روزی خدا یه نی نی ناز و خوشگل رو از اسمونا بهمون هدیه داد.این نی نی ناز و عزیز یکتا جون بود نی نی دایی طاهر. همه از تولد این نی نی کوچولو خیلی خیلی خوشحال بودند .سروش هم خیلی خوشحالی می کرد.اخه دیگه داشت از تنهایی در می اومد. الهی که همیشه  سالم باشه و عمرش صد شب یلدا. ...
14 اسفند 1390

تولد دو سالگیت

    جیگر مامان دو سالگیت مبارک یک سال دیگه هم گذشت و تو دو ساله شدی.روز ها خیلی تند تند پشت سر هم می گذرن.انگار همین دیروز بود که تو به دنیا اومدی. ما شاءا... دیگه داری برای خودت خانم می شی. از چند روز پیش که فهمیدی تولدت نزدیکه ,مدام از مامان می پرسی پس تولدم کیه؟ الان دیگه معنی تولد رو میفهمی.مامان و بابایی هم برات تولد گرفتن تا خاطره خوبش برای همیشه تو ذهنت بمونه.         این هم چند تا عکس از تولدت            رها و سروش        &...
14 اسفند 1390

شیر ممنوع

تاریخ ١٠/٧/٩٠ از امروز به بعد مامان تصمیم گرفت که دیگه تو رو از شیر بگیره. خیلی سخت بود ,حتی فکر کردن بهش هم دیوونه ام می کرد.ولی خوب چاره ای نبود.تو دیگه داشتی دو ساله می شی و باید این کار انجام می شد.دو روز اول شبها توی خواب بهی شیر می دادم ولی بعدش دیگه شبها هم ممنوع شد.تو خیلی گریه می کردی و همه اش شیر می خواستی ,من هم که نمی توانستم بهت بدم ,می نشستم کنارت و همراه تو گریه میکردم.خلاصه این ماجراها یک هفته طول کشید تا تونستم تو رو کامل از شیر بگیرم.البته هنوز هم بهانه میگرفتی ولی مستقیما چیزی نمی گفتی. یه شانس دیگه هم که مامان داشت این بوذ که تو به پستونک وابسته بودی و کار مامان راحتتر بود.پستونکت رو می خ...
14 اسفند 1390

خاطره بد شهر بازی

٢٤ شهریور یعنی فردای عروسی دایی امین همگی رفتیم شهر بازی ,بادایی ها و زن دایی ها و مهمونهای مامانی که برای عروسی اومده بودند. همه چیز خوب بود ,خیلی هم خوش گذشت ولی اخر سر یه اتفاق بدی افتاد.تو و بابایی سوار اسبهای گردون شدید.هنوز دو دور نزده بود که یکدفعه بابایی سرش گیج رفت و می خواست بیافته.منم داخل محوطه اسباب بازی داشتم ازتون فیلم می گرفتم.یک دفعه بابایی افتاد و تو رو هم سمت خودش کشید و با همدیگه پرت شدید .من پرت شدن شما رو دیدم ولی چون می چرخیدید بقیه شو ندیدم ,چون به سمت پشت اسباب بازی کشیده شدید.وای نمیدونی چی به من گذشت تا دویدم و به شما ها رسیدم.انقدر جیغ زدم و گریه کردم تا رسیدم به شما .وقتی رسیدم دیدم توی بغل بابایی بودی ازت...
12 اسفند 1390

عروسی دایی امین

٢٣/٦/٩٠ عروسی دایی امین بود.همه مون خیلی کار داشتیم و سرمون خیلی شلوغ بود. مهمون هم از قم خیلی برامون اومده بود.شب توی تالار خیلی خوش گذشت.تو وسط جمع رفته بودی و می رقصیدی.خیلی عزیز شده بودی.من که وقت نکردم ازت عکس بیاندازم ولی زن دایی چند تا عکس خوشگل ازت گرفته بود. برات میذارم توی وبلاگت تا وقتی بزرگ شدی ببینیشون .     ...
12 اسفند 1390

خوبی

  می توان با یک گلیم کهنه هم روز را شب کرد و شب را روز کرد. می توان با هیچ ساخت                                 می توان صد بار هم                                                          ...
10 اسفند 1390

اولین سفر به مشهد

عسل مامان ١٣/٦/٩٠ برای اولین بار تو به مشهد سفر کردی.تا حالا فرصت پیش نیو مده بود تا ما تو رو مشهد ببریم.توی این سفر باباجون ,مامان جون ,عمه رویا و عمو میثم اینها ما رو همراهی میکردند. سه روز مشهد بودیم.این سه روز خیلی خوش گذشت.تو حرم رو خیلی دوست داشتی.اونجا مثل مامان نماز می خوندی ,یه زیارت نامه بر میداشتی و شروع به خوندن میکردی. اونجا بابایی نذرش رو ادا کرد.توی مریضی هات یه ببعی نذر کرده بود,که تو بهتر بشی و تقدیم کنه به حرم امام رضا. الهی که نذر بابایی قبول بشه و تو دیگه هیچ وقت مریض نشی.     ...
9 اسفند 1390